جدول جو
جدول جو

معنی تاب داده - جستجوی لغت در جدول جو

تاب داده
پیچیده شده، بافته شده
ویژگی چیزی که بر اثر حرارت داغ شده است
تصویری از تاب داده
تصویر تاب داده
فرهنگ فارسی عمید
تاب داده
(دَ / دِ)
پیچیده. بهم بافته: زلف تابداده. کمند تابداده:
بینداخت آن تاب داده کمند
سران سواران همی کرد بند.
فردوسی.
بینداخت آن تاب داده کمند
سر شهریار اندرآمد ببند.
فردوسی.
تو دانی که این تاب داده کمند
سر ژنده پیلان درآرد ببند.
فردوسی.
گریزان ز من تاب داده کمند
بینداخت، آمد میانم به بند.
فردوسی.
بر آن زلف چون تاب داده کمند
به انگشت پیچید و از بن فکند.
فردوسی.
ز افراسیاب و ز پولادوند
ز کشتی و از تاب داده کمند.
فردوسی.
برآویخت با دیو پولادوند
بینداخت آن تاب داده کمند.
فردوسی.
از آن پردۀ سبز و اسب بلند
وزآن مرد و آن تاب داده کمند.
فردوسی.
دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده.
نظامی.
خروش زیور زرتاب داده
دماغ مطربان را خواب داده.
نظامی.
لعلش چو عقیق گوهرآگین
زلفش چو کمند تاب داده.
سعدی (بدایع).
، سرخ کرده. برشته. بریان شده. لحم مقلو، گوشت بریان. حب محمص،دانۀ بریان شده و برشته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تاب داده
پیچیده، به هم بافته
تصویری از تاب داده
تصویر تاب داده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تاب خانه
تصویر تاب خانه
خانه ای که در زمستان با بخاری گرم شود، گرم خانه، خانۀ زمستانی، تاوانه، تاوخانه، برای مثال در چنین فصل تاب خانۀ شاه / داشته طبع چار فصل نگاه (نظامی۴ - ۶۱۱)
خانه ای که دیوارهای آن آیینه کاری شده باشد، جام خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاب دادن
تصویر تاب دادن
پیچ و خم دادن رشته، ریسمان، زلف و امثال آن ها
فرهنگ فارسی عمید
(دی دَ / دِ)
بریان. سوخته:
پریشان شد چو مرغ تاب دیده
که بود آن سهم را در خواب دیده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ / دِ)
نتافته. نتابیده. که تابیده نشده است. که پیچیده نشده است. مقابل تابداده. رجوع به تابداده شود
لغت نامه دهخدا
(اِ مَ)
تافتن. مفتول کردن. مرغول کردن. فتیله کردن. پیچاندن نخ و ریسمان و مفتول و زلف و غیره: نخ را تاب دادن، سبیلها را تاب دادن، تاب دادن ریسمان، عقص شعره عقصاً. بافت موی را و تاب داد. (منتهی الارب). قلدالحبل. تاب داد رسن را. (منتهی الارب) :
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردۀ آبنوس
برآسود گیتی ز آوای کوس.
فردوسی.
دستهایم برشته ای بسته ست
کس نداده ست جز دو دستم تاب.
مسعودسعد.
بند سر زلف تاب داده
گل را ز بنفشه آب داده.
نظامی.
بنفشه زلف را چندان دهد تاب
که باشد یاسمن را دیده در خواب.
نظامی.
رجوع به تابیدن شود، چیزی را در حرارت آتش در ظرفی فلزین بدون آب و روغن سرخ و برشته کردن. سرخ کردن در روغن داغ کرده. تاب دادن مرغ و مانند آن در تابه. گوشت را در تابه تاب دادن و کمی آنرا در روغن تفته سرخ کردن، در روغن جوشان کمی سرخ و برشته کردن: گوشت را تاب داد. رجوع به بو دادن و برشته کردن شود، در هوا آوردن و بردن تاب را. حرکت دادن. تاب را. جنبانیدن تاب چنانکه در هوا آید و رود. رجوع به تاب شود، تافتن یا پیچ دادن. خماندن. خم کردن چنانکه بازوی کسی را با فشار دست
لغت نامه دهخدا
خریده، لالا (غلام) برده آنچه که با پرداخت بها آنرا خریده باشند، غلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاک داده
تصویر چاک داده
شکاف داده دریده، پاره کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاب دادن
تصویر تاب دادن
فتیله کردن، پیچاندن نخ و ریسمان و مفتول و زلف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاب دیده
تصویر تاب دیده
بریان، سوخته دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاب دادن
تصویر تاب دادن
((دَ))
تافتن، پیچ دادن، خماندن، زلف و ریسمان و امثال آن را پیچ و خم دادن، چیزی را در ظرفی فلزی در حرارت آتش بدون آب و روغن سرخ و برشته کردن، پرتو افکندن، روشن ساختن
فرهنگ فارسی معین
تابیدن، تافتن، پیچاندن، سرخ کردن، بریان کردن، تفت دادن، سرخ کردن، بافتن، گرداندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند رسن را تاب می داد یا ریسمان را، دلیل که به سفر شود و سفرش به قدر درازی و کوتاهی رسن یا ریسمان است. اگر بیند دراز بود، سفر دراز کند. اگر کوتاه بود، سفرش کوتاه است. اگر از برای دوختن ریسمان را تاب می داد، دلیل که بهر مصلحتی کاری کند یا از بهر راحت نفس ریاضت کشد. محمد بن سیرین
تاب دادن رسن یا ریسمان بر سه وجه است. اول: سفر و تحویل. دوم: ریاضت نفس. سوم: گشایش کارهای فروبسته.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
Accelerate, Quicken
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
accélérer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
त्वरित करना , तेज़ करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
เร่ง , เร่งความเร็ว
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
kuharakisha
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
hızlandırmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
加速する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
לְהָאֵיץ , להאיץ
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
가속하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
mempercepat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
beschleunigen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
versnellen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
acelerar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
accelerare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
acelerar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
加速
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
przyspieszać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
прискорювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
ускорять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شتاب دادن
تصویر شتاب دادن
ত্বরান্বিত করা , দ্রুত করা
دیکشنری فارسی به بنگالی